ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
افلاطون : معرفت ادراک حسّی نیست
ابتدا به ردّ نظریّه پروتاگوراس می پردازد که به موجب آن معرفت همان ادراک حسّی است، یعنی آنچه در نظر یک فرد حقیقی می نماید برای او حقیقی است. روش وی: استخراج بیانی روشن به شیوه ی دیالتیکی است درباره ی نظریّه ی معرفت همراه با هستی شناسی هراکلیتی و شناخت شناسی پروتاگوراس، تا نتایج آن را نشان دهد و ثابت کند که مفهوم«معرفت» که بدین ترتیب به دست آمد شرایط و لوازم معرفت حقیقی را اصلاً در بر ندارد، زیرا معرفت، به نظر افلاطون، باید(اوّلاً) خطاناپذیر و (ثانیاً) درباره ی آنچه هست باشد. ادراک حسّی نه این است و نه آن.
افلاطون نظریه ی هراکلیتوس را که همه چیز در حال شدن است ، درباره متعلّقات ادراک حسّی می پذیرد و این نتیجه را می گیرد که ادراک حسّی نمی تواند با معرفت یکی باشد. زیرا ممکن است چیزی در یک لحظه به نظر کسی سفید و به نظر دیگری خاکستری بیاید، گاهی گرم و گاهی سرد. از طرفی ادراک من برای من درست است ، پس باید معرفت هر فردی خطاناپذیر باشد.
مطلب که به اینجا رسید، سقراط پیشنهاد می کند که این اندیشه مورد مطالعه ی دقیقتری قرار گیرد. وی این اعتراض را مطرح می کند که اگر معرفت ادراک حسّی است، پس هیچ انسانی نمی تواند عاقلتر از انسان دیگر باشد، زیرا که من بهترین داور ادراک حسّی خود هستم. پس توجیه پروتاگوراس برای پرداختن به تعلیم دیگران و گرفتن مزدِ برای چیست؟ و کجاست نادانی ما که ما را وادار می کند که پیش پای او بنشینیم؟ زیرا مگر نه این است که هر یک از ما مقیاس خردمندی خویش است .
پس محسوسات در حال تغیرند و معرفت واحدی را به ما نمی دهند
معنای معرفت حقیقی از نظر افلاطون :
1- افلاطون از آغاز فرض کرده است که معرفت به دست آمدنی است.
2- ومعرفت باید( اولاً) خطاناپذیر و ( ثانیاً) درباره ی واقعی باشد.
3- در تئای تتوس ثابت می کند که ادراک حسّی دارای این دو خصوصیت نیست .
4- احکامی که از آنها معرفتِ ذاتاً ثابت و پایدار به دست می آوریم ، احکامی هستند درباره کلّیات (دیدگاه سقراط)
5- از این رو معرفت حقیقی معرفت کلّی است. قوانین اساسیِ جزئی تغییر می کنند، امّا مفهوم خوبی عیناً باقی می ماند،
6- مفهوم کلّی صورتی انتزاعی خالی از محتوا یا مرجع عینی نیست، بلکه برای هر مفهوم کلّی حقیقی یک واقعیّت عینی مطابق آن وجود دارد این امر اساس نظریه ی صور(Form) یا مُثُلِ(Ideas) افلاطون است
حکومت آریستوکراسی: اصطلاح آریستوکراسی (Aristocracy ) یا اشراف سالاری از ریشه یونانی aristos به معنی اشراف و kratia به معنی حکومت، اخذ شده است. آریستوکراسی که به معنای برتری بر اساس وراثت و شرف خونی است ، را می توان به “اشراف سالاری” یا “حکومت اشراف” نیز ترجمه کرد.
در فلسفه سیاسی یونان “آریستوکراسی” به معنای حکومت کسانی است که به کمال انسانی از همه نزدیک تر هستند. ارسطو، فیلسوف یونان باستان در اثر معروف خود با نام “ رساله سیاست” و افلاطون، دیگر حکیم یونان باستان در “رساله جمهوریت” برای یافتن معیار شناسایی شایسته ترین افراد برای حکومت بسیار کوشیده اند. ارسطو بهترین گونه های حکومت را پادشاهی، آریستوکراسی و حکومت قانونی می داند. ارسطو میان آریستوکراسی و اولیگارشی به این صورت فرق می گذاشت که “گزینش بر اساس ثروت، اولیگارشی است و گزینش بر اساس فضیلت، آریستوکراسی”. اما از روزگاران قدیم، آریستوکراسی کما بیش همواره با اولیگارشی به یک معنا بوده است، چنان که کارتاژ و ونیز را آریستوکراسی های بزرگ ثروت میخواندند.
در عرف، حکومتی را آریستوکراتیک می خوانند که قدرت دولت در آن مطلق و در دست طبقه ممتاز باشد و آن طبقه، حاکمیت را از راه وراثت و امتیاز های طبقه ای در دست خود گرفته باشد و دیگر طبقات را در دسترسی به مناصب حکومتی هیچ گونه راهی نباشد.
نوع کامل این گونه نظام سیاسی را در ایران پیش از اسلام و اروپای قرون وسطا می توانیم مشاهده نماییم.
این نوع حکومت امروزه در کمتر جایی از جهان کنونی دیده می شود و در اغلب موارد جای خود را به دیکتاتوری های اولیگارشیک جدید سپرده است.
در فلسفه سیاسی چین باستان، بویژه در فلسفه کنفوسیوس نیز توجه خاصی به اشراف سالاری، به عنوان بهترین نوع حکومت، دیده می شود.
حکومت تیموکراسی: حکومت تیموکراسی حکومت متفاخران است حکومتی مانند اسپارت. تیموکراسی
حدمیانی بین دولت آرمانی و الیگارشی است که نظامی پایین تر از آن است. عوامل نزول تیموکراسی عبارتند از: حرص زراندوزی و اندوختن پول که به تدریج در جوان اسپارتی نفوذ می کند و روح او را فاسد می کند و باعث انحطاط آن می شود و به سوی الیگارشی می راند.
حکومت دموکراسی: یک نفر در رأس است و این نوع حکومتی، حکومت ایده آل افلاطون است. فردی که در این نظام در رأس امور است فرد دارای فضیلت و عدالت است در حالی که ریشه حکومت جباری بی عدالتی است.
حکومت الیگارشی: حکومت گروه محدود توانگران که وجه مشترک آن با تیموکراسی وجود آزمندی است. وقتی تیموکراسی به علت اندوختن پول نزول می کند الیگارشی بوجود می آید. الیگارشی 4 مرحله دارد:
1.پول معیار همه چیز است.
2.جامعه به دو قطب غنی و فقیر تقسیم می شود.
3.هر کس به مشاغل متعددی مشغول است.
4.
با سلام
ساختار منطقی معرفت شناسی افلاطون
چکیده: معرفتشناسى همواره یکى از مهمترین مباحث فلسفى به شمار رفته است. توجه فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاکنون به معرفتشناسى متفاوت بوده است، در این میان افلاطون یکى از برجستهترین شخصیتهایى است که معرفتشناسى دغدغه اصلى و اساسى او بوده است. و اندیشههاى بدیع و ژرفى را از طریق روش «دیالکتیک» پیرامون چیستى معرفت و ویژگیها و واقع نمایى آن ارائه نموده. اما با توجه به این که افلاطون مباحث گوناگونى را در معرفتشناسى مطرح نموده ابتدا باید عناصر و سازههاى مختلف تفکر افلاطونى را در هر یک از مباحث فلسفى به دست آورد و سپس، با ترکیب آنها ساختمان فکرى او را در آن خصوص نشان داد. براساس این روش، سازههاى معرفتشناسى افلاطون به ترتیب عبارتند از:
1- ادراک حسى و نقد آن 2- عقیده و پندار 3- ریاضیات 4- شناخت ایدهها و نیز آثار آنها و بیان روابط آنها با یکدیگر و با اشیاء محسوس 5- یادآورى 6- دیالکتیک. در این مقاله پیوند منطقى بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدى آشکار گردیده است
کلمه های کلیدی:
• افلاطون
• دیالکتیک
• معرفتشناسى
.
واژگان کلیدى: معرفتشناسى، دیالکتیک، افلاطون
مقدمه:
معرفتشناسى همواره یکى از مهمترین مباحث فلسفى به شمار رفته است و این اهمیت از آن جاست که تامل فلسفى در جهان هستى جز با تامل در خود معرفت امکانپذیر نیست، زیرا فیلسوف، هدفى جز شناخت و کشف واقعیت ندارد، و کشف واقعیت مبتنى بر اثبات واقع نمایى گزارههاى فلسفى است و اثبات واقع نمایى این گزارهها تنها با اثبات واقع نمایى معرفت آدمى میسر است.
توجه فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاکنون به معرفتشناسى متفاوت بوده است. برخى آن را به عنوان یکى از مسائل مهم و محورى فلسفه مورد توجه قرار دادهاند و برخى به عنوان مساله فرعى و استطردادى به آن نظر داشتهاند.
در این میان افلاطون یکى از برجستهترین شخصیتهایى است که معرفتشناسى دغدغه اصلى و اساسى او بوده است.
برجستگى و اهمیت افلاطون در معرفتشناسى به دلیل ویژگیهایى است که به برخى از آنها اشاره مىشود: 1- وى آغازگر و به تعبیر دقیقتر بانى و مؤسس معرفتشناسى است 2- اندیشههاى بدیع و ژرفى را از طریق روش بىبدیل خود «دیالکتیک» پیرامون چیستى معرفت و ویژگیها و واقع نمایى آن ارائه نموده 3- این که در یک دوره بحرانى و آکنده از شک و تردید نسبتبه هستى خارج از ذهن و تصور آدمى و انکار مصرانه واقع نمایى معرفتبه ریشهیابى علل و عوامل شکاکیت و درمان آن پرداخته است 4- اولین فیلسوفى است که افکار و اندیشههایش را به رشته تحریر درآورده و عمده مباحث معرفتشناسى وى در اختیار نسلهاى بعدى قرار گرفته 5- بسیارى از تئوریها و دیدگاههاى معرفتشناسان پس از افلاطون... از اندیشه و افکار او متاثرند.
از آن جا که افلاطون در تالیف، روش محاوره و گفتگو را بکار گرفته و تلاش نموده است تا محاورات او حکایتگر محاوره و گفتگوئى واقعى باشد، در هیچ رسالهاى نمىتوان تمامیت دیدگاه او را در مباحث فلسفى و غیر فلسفى کشف نمود. از این رو ابتدا باید عناصر و سازههاى مختلف تفکر افلاطون را در هر یک از مباحث فلسفى بدست آورد و سپس با ترکیب آنها ساختمان فکرى او را در آن خصوص نشان داد.
ترکیب سازهها نیز باید با قرائن و شواهد موجود در آثار افلاطون و نیز با مقتضاى روش دیالکتیکى وى هماهنگ باشد و از این حیثبراى هر یک از مباحث فلسفى در فلسفه افلاطون مىتوان آغاز و انجامى یافت که کشف آغاز و انجام هر بحث و حفظ رابطه منطقى و دیالکتیکى بین آنها در فهم درست آن مبحثبسیار مؤثر است.
در این روش به هیچ وجه مدعى ارائه تطور تاریخى تفکر و اندیشه افلاطون نمىباشیم و پیشنهاد و بکارگیرى آن صرفا به لحاظ اهمیت تعلیمى و آموزشى آن است.
به عنوان مثال اگر در معرفتشناسى افلاطون، آغاز راه را تحلیل معرفتحسى و نقد آن و انجام آن را توضیح و تبیین روش دیالکتیک قراردادهایم به این معنا نیست که افلاطون معرفتشناسى را از نقد ادراک حسى آغاز نموده و در آخرین دوره از حیات خود به توضیح و تبیین ماهیت دیالکتیک پرداخته است.
اما منطق تعلیم و آموزش اقتضا دارد که معرفتشناسى افلاطون از نقد ادراک حسى آغاز شود و به تبیین دیالکتیک بیانجامد.
براساس این روش، سازههاى معرفتشناسى افلاطون به ترتیب عبارتند از:
1- ادراک حسى و نقد آن 2- عقیده و پندار 3- ریاضیات 4- شناخت ایدهها و نیز اثبات آنها و بیان روابط آنها با یکدیگر و با اشیاء محسوس 5- یادآورى 6- دیالکتیک
پیوند منطقى بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدى آشکار گردیده است و خواننده با مطالعه این تحقیق به آن واقف خواهد شد.
امید است که این تحقیق در شناخت دقیقتر معرفتشناسى افلاطون که بىتردید تاثیر شگرف و گستردهاى بر گرایشهاى مختلف فلسفى در شرق و غرب داشته است مؤثر افتد. ان شاء الله
ادراک حسى " " Sens Perception
معرفتشناسى افلاطون بر اساس روش دیالکتیک که خود به آن معتقد استبا این پرسش مهم آغاز مىشود که معرفت چیست؟ (تهئهتتوس ,Theaitetos 146)
روشن است که پرسش از ماهیت و چیستى معرفت است و بیان مصداقهاى جزئى که در حقیقت انواع معرفتند نمىتواند پاسخ این پرسش باشد، بویژه با تاکید افلاطون بر این مطلب که در شناخت هر چیزى باید تلاش کنیم تا به خود آن چیز دستیابیم و بیان مصداقها تنها از این جهت مفید است که ما را در دستیابى به خود هر چیز یارى مىرساند.
از این رو هنگامى که در پاسخ به پرسش سقراط از چیستى معرفت تئتتوس مصداقهائى از قبیل حساب، هندسه و علوم دیگر را برمى شمرد. سقراط مىگوید:
پرسش من این نبود که چند نوع شناسائى وجود دارد. من خواستم بدانم خود شناسائى چیست. از دیدگاه افلاطون منطق تعلیم و تعلم چنین اقتضا مىکند که در پاسخ به هر پرسش ابتدا سراغ پاسخهاى داده شده و بخصوص پاسخهائى که از مقبولیتبیشترى برخوردارند، برویم و در صورت نادرستبودن آن پاسخ یا پاسخها با نمایاندن ضعف و نارسائى آنها ذهن مخاطبان را براى گامهاى بعدى و پاسخ نهائى آماده سازیم.
به همین دلیل افلاطون در ارتباط با پرسش از چیستى معرفت پاسخى را که در زمانه او از مقبولیتبیشترى برخوردار بوده و بخصوص از طرف شخصیتهاى سرشناس مکتب سوفیسم چون «پروتاگوراس» حمایت و جانبدارى مىشد، مطرح نموده و با نقد این پاسخ، راه را براى پاسخ نهائى خود به این پرسش هموارتر ساخته است.
این پاسخ از زمان تئتتوس در محاورهاى با همین نام به شرح زیر آمده است:
چنین مىنماید کسى که به چیزى شناسایى مىیابد آن را به حواس درک مىکند، پس شناسایى جز ادراک حسى نیست. (همان، 151)
اگر شناسائى و معرفت همان ادراک حسى است پس پرسش از چیستى معرفتبه پرسش از چیستى ادراک حسى مىانجامد و به جاى پرسش نخستین این پرسش مطرح مىشود که ادراک حسى چیست؟
افلاطون با توجه به مبانى سوفیسم و نیز عقیده کسانى که محسوس را عین صیرورت و شدن مىدانند به این پرسش این گونه پاسخ مىگوید که ادراک حسى عبارت از نمودى استحاصل از تاثیر و تاثر بین ابزار و آلات ادراک از یک سوى و متعلق آن از سوئى دیگر و چون اثر گذار و اثرپذیر نسبتبه هر شىء و هر شخص و نیز نسبتبه حالات مختلف یک شخص متفاوت است نمود حاصل از تاثیر و تاثر نیز متفاوت خواهد بود. لذا ادراک هر شخص براى همان شخص حقیقت است و نیز ادراک هر شخص در هر شرایط و حالتى براى همان شخص در همان شرائط و حالتحقیقت است. (همان، 152-160)
در شرائطى که کسى آبى را گرم احساس مىکند هر کس دقیقا در همان شرائط قرار گیرد آن آب را گرم احساس خواهد کرد، یعنى نمودى که براى این شخص از تاثیر و تاثر لامسه او با آب مورد نظر حاصل مىشود جز گرمى نیست و اگر کسى همان آب را سرد احساس مىکند در شرائطى قرار دارد که حاصل تاثیر و تاثر در آن شرایط جز نمود سردى نخواهد بود. و این همان سخن «پروتاگوراس» است که گفته است: «انسان مقیاس همه چیز است مقیاس هستى; آنچه هست و چگونه است و مقیاس نیستى; آنچه نیست و چگونه نیست.» (همان، 152)
افلاطون در نقد این دیدگاه ابتدا اصل نسبى بودن حقیقت را هدف قرار مىدهد و سپس نشان مىدهد که ادراک حسى تمام معرفت نیست و سرانجام ثابت مىکند که ادراک حسى به معناى نمود حاصل از تاثیر و تاثر نه تنها تمام معرفت نیستبلکه اصولا نمىتوان آن را معرفت نامید.
او بر اصل نسبى بودن حقیقت این نقضها را وارد مىداند. (همان، 161-162 و 170-171)
1- اگر معرفت همان ادراک حسى است و اگر ادراک حسى هر شخص براى همان شخص حقیقت است، چرا برخى را بر کرسى استادى مىنشانیم و برخى را در زمره متعلمان و دانشآموزان مىدانیم و اصولا یادگیرى از کسانى که ادراکشان براى خودشان حقیقت است چه معنایى دارد. سوفیستها که خود را معلم دیگران مىدانند عمل تعلیم و تعلم را بر اساس این عقیده چگونه توجیه مىکنند. همچنین رجوع به متخصصان که سیره عقلائى بشر بوده و هست و سوفیستها و دیگر قائلان به نسبى بودن حقیقت نیز از این شیوه پیروى مىکنند، چگونه قابل توجیه است؟ آیا مىتوان پذیرفت که نظر یا پیشگویى یک فرد متخصص در مسالهاى که در حوزه تخصص او قرار دارد با نظر یا پیشگویى یک فرد عادى در همان مساله بطور یکسان از حقیقتبرخوردارند؟!
2- شمار کسانى که انسان را مقیاس همه چیز مىدانند از شمار کسانى که این عقیده را ندارند بسیار کمتر استبا این وصف چگونه «پروتاگوراس» مقیاس بودن انسان را بطور مطلق، حقیقت مىانگارند و کتاب خود را نیز حقیقت مىنامد؟!
افلاطون پس از نقض اصل نسبى بودن حقیقتبا پیش کشیدن «یادآورى» منحصر بودن معرفت در ادراک حسى را نیز نقض مىکند و مىگوید:
انسان چیزهایى را مىبیند و پس از این که ارتباط بینائى او با خارج قطع مىگردد، آنچه را دیده استبه یاد مىآورد، با این که یادآورى بدون استفاده از حواس انجام مىشود با این حال نمىتوان در معرفتبودن آن تردید نمود. بنابراین معرفت و شناسایى منحصر در ادراک حسى نمىباشد.
سرانجام افلاطون به این نتیجه مىرسد که ادراک حسى نه تنها تمام معرفت نیستبلکه معرفت دانستن آن از پایه و اساس بى وجه است و بر این مطلب چنین استدلال مىنماید:
1- اولین استدلال افلاطون در اثبات این مدعا مبتنى بر عقیده دانشمندانى چون «هراکلیت» و «امپدکلس» و «پروتاگوراس» است که همه چیز را در صیرورت و شدن مىدانند و بر این باورند که اشیاء چه از نظر مکانى و چه از نظر کیفیات و حالات، لحظهاى آرام ندارند و پیوسته در حال دگرگونى و حرکتند.
افلاطون مىگوید: اگر براستى چنین باشد ادراک حسى مانند دیدن و شنیدن نیز همواره در حال دگرگونى خواهد بود و لحظهاى ثابت را نمىیابیم که آن را دیدن یا شنیدن بنامیم، به عبارت دیگر هر گاه بر چیزى نامى مىنهیم آن را به نحوى ثابت در نظر آورده و با تصور آن نامى بر آن مىنهیم. اگر چیزى عین حرکت و شدن باشد نمىتوان آن را در اختیار گرفت و نامى بر آن نهاد زیرا طبیعتشدن و صیرورت به گونهاى است که هنوز بطور کامل در اختیار ما قرار نگرفته، از ما مىگریزد. با این وصف چگونه ادراک حسى را دیدن و شنیدن و... مىنامیم.
نامیدن مستلزم این است که مسما لحظهاى در اختیار ما در آمده است و با نظر به آن نامى بر آن نهادهایم. چیزى که عین حرکت و صیرورت است هرگز توقفى ندارد تا آن را بنگریم و با خیال آسوده نامى بر آن نهیم اگر بر ادراک حسى هیچ نامى نمىتوان نهاد پس نه دیدن است و نه شنیدن و نه حتى ندیدن و نشنیدن و در نتیجه نه معرفت و شناسایى است و نه عدم شناسایى. (همان، 182)
2- هنگامى که به وحدت اشیاء یا تمایز آنها حکم مىکنیم و از هستى و نیستى و همانندى و ناهمانندى و همانى و دگرى و وحدت و کثرت و فردى و زوجى آنها سخن مىگوییم با جنبه کلى اشیاء سرو کار داریم که هیچ یک از حواس، ما را از بودن یا نبودن آنها آگاه نمىسازد و جز این که بگوئیم روح آدمى به پارهاى چیزها بدون واسطه برمىخورد چارهاى نداریم. البته منظور از بى واسطه بودن ادراک این امور این است که روح در هنگام ادراک آنها نیازمند وساطتحواس نیست هر چند شناسایى این امور بر اثر داوریهاى روح درباره ادراکات حسى صورت مىگیرد. (همان، 186)
با توجه به این که هستى هر چیز از امورى است که روح بى واسطه ادراک مىکند و تا هستى چیزى را درنیابیم ماهیت آن را در نمىیابیم و تا ماهیت چیزى را در نیابیم نسبتبه آن چیز شناختى براى ما حاصل نشده است، نتیجه مىگیریم که در هیچ حالى شناسایى و ادراک حسى نمىتواند یکى باشد.
3- نه تنها آدمى بدون داورى در ادراکات حسى نسبتبه وجود و ماهیت اشیاء به معرفتى دست نمىیابد بلکه اصولا بدون داورى براى ما هیچ معرفتى حاصل نمىشود; زیرا ادراکات حسى بدون داورى از قبیل اسمها یا فعلهایى هستند که در هنگام سخن گفتن، گوینده آنها را بدون هیچ پیوندى پشتسرهم بیان کند و مثلا بگوید: «شیر، اسب، آهو» یا بگوید: «مىدود، مىخورد، مىرود»; روشن است که این کلمات هیچ مقصودى را افاده نمىکند، اما اگر این فعلها و اسمها با یکدیگر ترکیب شوند در آن صورت گزارهاى را تشکیل مىدهند که ممکن است راستیا دروغ باشد از آن جا که سخن بر آمده از فکر آدمى است پس فکر نیز سخنى است که روح با خود مىگوید و در صورتى از این سخن معرفتى حاصل مىشود که عناصر آن در ترکیبى مناسب قرار گیرند; و این ترکیب با داورى روح شکل مىگیرد بنابراین معرفتبدون داورى حاصل نمىشود. (سوفیست ,Sophistes 262،264)
حال آیا مىتوان گفت معرفت داورى روح در ادراکات حسى و مفاهیم به دست آمده از سنجش آن ادراکات است؟ با توجه به این که افلاطون آن نوع آگاهى را که بر اثر داورى در ادراکات حسى پدید آمده است، عقیده یا پندار نامیده است پرسش را این گونه مطرح مىکنیم: آیا معرفت همان پندار و عقیده است؟
پندار و عقیده [opinion ] (2)
از دیدگاه افلاطون پندار دو ویژگى اساسى دارد:
1- پندار داورى روح است. توضیح این که به عقیده وى تفکر، گفتگوئى است که روح درباره چیزى که مىخواهد به کنه آن پى ببرد با خود انجام مىدهد. روح در حال تفکر کارى نمىکند جز این که از خود مىپرسد و خود پاسخ مىدهد و باز خود آن پاسخ را مىپذیرد یا رد مىکند، پس از این که در این جستجو آهسته یا به سرعت پیش رفت و به نتیجهاى رسید و آن را پذیرفت و دیگر درباره آن تردیدى برایش نماند، آن نتیجه را داورى یا پندار او مىنامیم. از این رو مىگوئیم پنداشتن نوعى سخن گفتن است و پندار سخنى است که روح در حال خاموشى به خود مىگوید. (ته ئه تتوس، 190)
2- پندار از حوزه ادراکات حسى و مفاهیمى که از این ادراکات بدست مىآید فراتر نمىرود و در واقع قلمرو متعلقات پندار جهان محسوسات است (جمهورى، 478،479،510، تیمائوس (29 Timaios و از این رو پندار را نیز مىتوان ادراک حسى نامید. (سوفیست ، 264)
روشن شد که ادراک حسى به معناى نمود حاصل از تاثیر و تاثر حواس با متعلقات ادراک شایسته نام معرفت نیست و تا از ناحیه روح آدمى تفکرى صورت نگیرد و داورى نشود شناخت و معرفتى پدید نمىآید. داورى تا آن جا که در قلمرو محسوسات باشد پندار نامیده مىشود، با این وصف آیا در پاسخ به پرسش از چیستى معرفت مىتوان پاسخ داد که معرفت همان پندار است؟
از آن جا که این پاسخ نزدیکترین پاسخ به پاسخ نخستین «معرفت ادراک حسى است» مىباشد روش افلاطون در بحث اقتضاء مىکند که موقتا این پاسخ را بپذیرد و با بازنمودن و آشکار ساختن نارسائیها و ضعفهاى آن، دومین گام را به سمت پاسخ نهائى بردارد.
با توجه به این که پندار که حکم و داورى روح و ذهن آدمى در قلمرو محسوسات است ممکن است درستیا نادرستباشد. یعنى ممکن است این داورى مطابق با واقع باشد و واقع را آن گونه که هستبنمایاند و ممکن است واقع را به گونهاى دیگر نشان دهد و با توجه به این که از پندار نادرست معرفتى حاصل نمىشود، لذا در همان آغاز افلاطون معرفت را پندار درست تعریف مىکند. (ته ئه تتوس، 187)
اما این تعریف نیز کارساز نیست زیرا ممکن است انسان نسبتبه چیزى پندار درستى داشته باشد و با این حال معرفتبه آن چیز نداشته باشد. سقراط که در محاورات نماینده تفکر افلاطونى است مىگوید: «سخنوران و وکلاى دعاوى با استفاده از فن سخنورى کارى مىکنند تا پندارى - بدان گونه که مىخواهند - در مخاطبان به وجود آید. اگر آنان با شیوه خطابه اعتقاد صحیحى در مخاطبان نسبتبه واقعهاى ایجاد کنند به آن نحو که تنها شخصى که واقعه را دیده استبتواند چنان اعتقادى داشته باشد با این که در چنین حالتى مخاطبان آنان نسبتبه آن واقعه پندار صحیحى پیدا کردهاند اما به هیچ وجه نمىتوان گفتبه آن واقعه معرفت دارند، به عبارت دیگر فرق بسیارى استبین کسى که واقعه را مشاهده نموده و کسى که بدون مشاهده آن با تاثر از خطابه وکیل دعاوى آن را پذیرفته است، با این که هر دو باور مشترکى دارند اما باور شخص دوم را نمىتوان ناشى از معرفتبه آن واقعه دانست.» (ته ئه تتوس، 201)
براى رفع این اشکال، افلاطون شناسائى و معرفت را پندار درستى که بتوان توضیحى درباره آن داد تعریف مىکند. قضات و مخاطبانى که تحت تاثیر سحر سخنورى، اعتقاد درستى پیدا کردهاند نسبتبه این اعتقاد صحیح نمىتوانند توضیحى بدهند تا آن را براى دیگران نیز موجه سازند; اما کسى که واقعه را خود مشاهده نموده باشد آنچه را دیده است مىتواند توضیح دهد. بنابراین معرفت پندار درستى است که با توضیح همراه باشد. (ته ئه تتوس، 201) افلاطون به دو دلیل این تعریف را نیز براى معرفت و شناسائى نادرست مىداند، یکى این که واژه توضیح در این تعریف معناى روشنى را افاده نمىکند و دیگر این که ماهیت پندار به گونهاى است که نمىتواند معرفتساز باشد.
از نظر افلاطون واژه «توضیح» سه معنا دارد: (ته ئه تتوس، 206)
1- ظاهر ساختن اندیشه به یارى صدا و از راه بکار بردن اسامى و افعال
2- توصیف چیزى از طریق برشمردن اجزاء آن و توصیف آنها
3- بیان ویژگیهائى که شىء مورد شناسایى را از دیگر اشیاء جدا و متمایز سازد.
لازمه معناى نخست این است که پندار درست هنگامى که بر زبان آید همان شناسایى و معرفتباشد; در حالى که ثابتشد، پندار درست، شناسایى نیست و بر زبان آوردن آن از جهتشناسایى چیزى به آن نمىافزاید. و بر شمردن اجزاء و توصیف آنها نیز مستلزم معرفتبه شىء مرکب از آن اجزاء نمىباشد، زیرا کل از هر جهت عین اجزاء نیست.
در مورد معناى سوم مىگوید: اگر کسى نسبتبه چیزى پندار درستى داشته باشد آن چیز را با وجه تمایزش از چیزهاى دیگر باید در نظر گرفته باشد والا پندار او درباره آن چیز نخواهد بود.
با این حال اگر بگوئیم شناسایى پندار درست همراه با توضیح است و توضیح، بیان مشخصات و ممیزات متعلق شناسایى باشد، مثل این است که بگوئیم پندار درستباید پندار درستباشد تا شناسایى و معرفتبر آن صدق نماید. بنابراین با افزودن قید «همراه بودن با توضیح» به پندار درست، به تعریف معرفت دست نیافتهایم. افزون بر این پندار به لحاظ هویت وجودى خود نمىتواند شناسایى و معرفتباشد، زیرا:
الف: متعلق پندار، موجودات محسوس و مادى و متغیر و زوالپذیر است; موجوداتى که عین صیرورت و شدن و دگرگونى هستند، و نه مىشود آنها را هست نامید و نه نیست. دانشى هم که به این موجودات تعلق مىگیرد نه نادانى مطلق است و نه دانائى، این دانش هر چند از نادانى فاصله دارد اما از دانایى نیز به همان میزان دور است.
افلاطون بر این باور است که در شناختشناسانده شده، چیزى را که هست مىشناسد آنچه کاملا و حقیقتا هست کاملا قابل شناختن است و آنچه به هیچ وجه نیستبه هیچ وجه شناختنى نیست. اگر چیزى باشد که بتوان درباره آن گفت که هم هست و هم نیستبین آنچه کاملا هست و کاملا نیست قرار دارد و چون شناختن مربوط به چیزى است که کاملا هست و نشناختن مربوط به چیزى است که کاملا نیستبراى آنچه هم هست و هم نیستباید حد وسطى میان شناختن و نشناختن بجوئیم و آن پنداشتن است. (جمهورى، 476-477)
اشیاء محسوس به آن جهت که پیوسته در صیرورت و شدن و دگرگونى هستند و به جهت این که در جهان محسوس هیچ امر مطلقى را نمىتوان یافت و هر چه در آن بیابیم با تغییر نسبتش به اشیاء تغییر مىکند بین هست و نیست قرار دارند. مثلا زیبائى مطلق، کثرت مطلق، وحدت مطلق، عدل مطلق و امثال آن را در جهان محسوس نباید جستجو کرد; زیرا هر آنچه عدل بر آن صادق است، از جهتى ظلم است و هر آنچه زیباست از جهتى نازیباست و هر آنچه واحد است از جهتى کثیر است. بنابراین مىتوان گفت زیبا در جهان محسوس هم زیباست هم نازیبا و واحد هم واحد است و هم واحد نیست; یعنى هر چیزى در این جهان از جهتى هست و از جهتى نیست.
لذا مىتوان گفت اشیاء محسوس بین هست و نیست قرار دارند و دانشى که به این اشیاء تعلق گیرد نیز نه دانش حقیقى است و نه جهل و نادانى. چیزى استبین این دو که به آن پندار مىگوئیم.
ب: چون پندار از قلمرو موجودات مادى و محسوس بالاتر نمىرود هیچ گاه از اسباب و مبادى و علل این موجودات به ما معرفت و آگاهى نمىدهد و طبیعى است که علم و آگاهى به شىء تا آن جا که به خود آن شىء محدود باشد و علل و مبادى آن را در نیابد، علمى است متزلزل و غیر قابل دوام.
در رساله «میهمانى» سقراط از قول زنى به نام «دیوتیما» چنین حکایت مىکند: کسى که اعتقاد درستى داشته باشد ولى نتواند علل و دلایل درستى آن را بیان کند این حالت نه دانائى است و نه نادانى. دانائى نیست زیرا شناسائى بى وقوف به علل امکانپذیر نیست، نادانى هم نیست چون کسى که حقیقت را دریافته است نمىتوان او را نادان شمرد پس اعتقاد درست مرحلهاى است میان دانائى و نادانى. (میهمانى ,Symposium 202)
در رساله منون نیز سقراط مىگوید:
پندار درست تا هنگامى که بجاى خود باقى است و از ما نگریخته گرانبهاست زیرا اثر نیک مىبخشد ولى آن گونه پندارها زمانى دراز بجاى نمىمانند و مىگریزند مگر این که آنها را با غل و زنجیر دلیل و برهان ببندیم و این بستن همان یادآورى است. اگر بتوانیم آنها را به زنجیر برهان ببندیم تبدیل به دانش مىشوند و مىمانند و از این روست که دانش، بر پندار درستبرترى دارد و فرق آنها در همین بسته بودن و بسته نبودن است.(منون ,Menon 98)
سقراط از بستن پندار به قید دلیل و برهان به یادآورى تعبیر نموده و یادآورى نیز با سیر دیالکتیکى قابل حصول است و چنانکه پش از این تبیین خواهد شد. در دیالکتیک با سیر صعودى از محسوسات به مبادى هستى سیر مىکنیم و پس از مشاهده مبادى با سیر نزولى به محسوسات باز مىگردیم، در نتیجه بستن پندار به قید دلیل و برهان بدون معرفتبه هستیهاى واقعى و بخصوص مبدا اصلى و ازلى همه اشیاء «ایده خوب» ممکن نیست.
ج: پندار چون خطاپذیر است همواره در معرض عدم مطابقتبا واقع است و اطمینان به درستى یا نادرستى آن نیستبا این وصف چگونه مىتوان آنرا معرفت نامید. (جمهورى، 47)
افلاطون از منظر هستى شناسانه اشیاء محسوس را تصاویر حقایق نامحسوس مىداند و بزرگترین خطاى پندار از نظر او این است که تصاویر را عین حقیقت مىنمایاند. (جمهورى، 476)
افلاطون این نکته را نیز متذکر مىشود که ممکن است پندار درست عملا اثر و نتیجه معرفت را داشته باشد همان گونه که ممکن است قاضى بر اثر دفاعیات وکلائى که با هنر سخنورى دیگران را سحر و افسون مىکنند، حکمى مطابق واقع صادر نماید، با این که این حکم بر اثر پندار صادر شده است و نه معرفت و آگاهى از واقع.
در رساله منون پس از این که ثابت مىشود که در بین صاحبان دانشهاى موجود کسى را نمىتوان یافت که فضیلت را تعلیم دهد، زیرا در بین آنان کسى را نمىتوان یافت که فضیلت را بشناسد چنین آمده است: «پندار صحیح ممکن است عملا اثر و نتیجه دانش و معرفت را داشته باشد، زیرا کسى که راهى را خود نرفته ولى پندار درستى در مورد آن دارد مىتواند دیگران را به آن راه هدایت کند، پس کار درست صرفا نتیجه دانش و معرفت نیست، بلکه با پندار درست هم مىتوان کار درست کرد.» (منون، 97)
اما چون پندار همیشه و همه جا اثر معرفت را ندارد و معیارى براى تشخیص پندار درست و نادرست نیست توصیه نهائى افلاطون تلاش براى دستیابى به معرفت است و چون معرفت نه ادراک حسى است و نه پندار درست، در نتیجه باید به جستجو براى یافتن پاسخ مناسبى به پرسش از چیستى معرفت ادامه داد.
ریاضیات [ Mathematics ]
پرسش افلاطون این بود که معرفت چیست؟ و در پاسخ گفته شد: 1- معرفت ادراک حسى است. 2- معرفت پندار درست است.
در بررسى و نقد این دو پاسخ برخى از ویژگیهاى معرفت از دیدگاه افلاطون آشکار گردید. این ویژگیها عبارتند از: 1- عرفتخطاپذیر نیست. 2- معرفتبه اشیاء مادى که عین صیرورت و شدن هستند تعلق نمىگیرد. 3- معرفت آگاهى به چیزى است از طریق آگاهى به مبادى و علل آن.
افلاطون بر این باور است که همه هنرها و دانشهایى که با طبیعتسر و کار دارند در قلمرو پندار واقع مىشوند، و چون پندار معرفت نیست در نتیجه همه دانشهایى که با طبیعتسر و کار دارند مصداق معرفت نخواهند بود. و این از آن جهت است که متعلق این دانشها همواره در حال دگرگونى است و هرگز به یک حال نبوده و در آینده نیز نخواهد بود.
اگر چنین است پس معرفت را در کدام دانش باید جستجو نمود؟
افلاطون ریاضیات را پیشنهاد مىکند و به این ترتیب در جستجوى حقیقت معرفت، سومین گام را برمى دارد. آیا این پاسخ به جستجوى افلاطون براى یافتن حقیقت معرفت پایان مىدهد؟
از نظر افلاطون در ریاضیات خصوصیتى وجود دارد که آن را در مرتبهاى بالاتر از سایر دانشها قرار مىدهد. از نظر او ریاضیات از دانشهایى است که انسان را به تفکر وا مىدارد. وى در توضیح این ویژگى و تطبیق آن با شاخههاى مختلف ریاضیات مىگوید:
ادراکاتى که با عالم محسوس ارتباط دارند برخى ضد خود را به همراه دارند و برخى این گونه نیستند. ادراکى که ضد خود را به همراه داشته باشد نیروى تفکر را در انسان بیدار مىسازد و تفکر خردمندانه را که تنها ابزار معرفت است در انسان برمى انگیزد. ادراک «نرمى و زبرى» «بزرگى و کوچکى» «واحد و کثیر» از آن نوع ادراکاتى هستند که ضد خود را به همراه دارند، زیرا آنچه را نرم احساس مىکنیم نسبتبه چیز دیگر ممکن است زبر باشد و آنچه بزرگ به نظر مىآید نسبتبه چیزى دیگر کوچک است و آنچه واحد مىنامیم از جهتى واحد و از جهتى کثیر است.
با ادراک این امور نیروى تفکر به کار مىافتد و انسان هر یک از دو مفهومى که ضد یکدیگرند را بطور جداگانه تصور مىکند و از خود مىپرسد که خود بزرگى و خود کوچکى و خود واحد و خود کثیر آن گونه که به وسیله خرد بتوان شناخت چیست و از این راه نیروى تفکر مسیر خود را تا رسیدن به اصل حقیقت ادامه مىدهد. دانش حساب که یکى از شاخههاى ریاضیات است از آن جهت که به واحد و سایر اعداد مربوط مىشود از دانشهایى است که تفکر را برمى انگیزد و آدمى را به مشاهده جهان حقیقت راهنمایى مىکند. (جمهورى، 523-525)
از سویى دیگر علم حساب روح آدمى را مجبور مىسازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سر و کار داشته باشد و اجازه نمىدهد که آدمى اعداد را نماینده اجسام و اشیاء مرئى بداند و چنین اعدادى تنها با نیروى تفکر دریافتنى هستند و هرگز به حس در نمىآیند. (جمهورى، 525-526)
در هندسه نیز همانند علم حساب این خصوصیت وجود دارد که مىتواند ذهن آدمى را به خود اشکال و ابعاد یعنى شکلهاى مجرد از ماده رهنمون سازد. ستارهشناسى نیز که با زیبائیهاى آسمانى سر و کار دارد تفکر آدمى را متوجه خود زیبا و حقیقت زیبائى مىسازد; خصوصیتى که در موسیقى نیز به نوعى دیگر وجود دارد.
با این وصف در ریاضیات نیز ضعفها و نارسائیهایى وجود دارد که به دلیل آن ضعفها نمىتوان آن را معرفتحقیقى دانست. بزرگترین ضعف ریاضیات در این است که هر گاه کسانى که با این دانش سر و کار دارند بخواهند مطلبى را بررسى کنند مفروضاتى از قبیل مفهوم فرد و زوج و اشکال هندسى و مانند آن را پایه کار خود قرار مىدهند و این مفهومها را چنان مسلم و بدیهى مىگیرند که گوئى آنها را به راستى مىشناسند و هیچ لازم نمىدانند که درباره آنها پژوهشى کنند یا در خصوص آنها به خود یا دیگران توضیحى دهند، چنانکه گوئى همه مردم از ماهیت آنها باخبرند. (جمهورى، 510) بنابراین ریاضیات بر مفروضاتى مبتنى است که حقیقت آنها هم بر ما و هم بر ریاضیدان پوشیده است. آیا مىتوان چیزى را که آغازش از مجهولى تشکیل یافته و میان و پایانش از مجهولات به هم بافته شده، معرفت و دانش حقیقى نامید؟ (جمهورى، 533)
از سوئى دیگر ریاضیدان در هنگام تحقیق چیزهاى دیدنى را به یارى مىگیرد و همواره درباره آنها سخن مىگوید; در حالى که موضوع تحقیق او دیدنیها نیستبلکه چیزى است که دیدنیها تصاویر آن هستند. موضوع تحقیق او خود «مربع» و خود «وتر» است نه مربع و وترى که بر لوحى رسم شده است. (جمهورى، 510)
توجه ریاضیدان به اعداد و اشکال و نسبتهاى محسوس، او را از رسیدن به هستیهاى راستین بازمى دارد در حالى که عرفتحقیقى به هستیهاى حقیقى و راستین تعلق مىگیرد.
بنابراین ریاضیات نیز هر چند مقدمه مناسبى براى دستیابى به دانش و معرفت راستین است، اما خود معرفت راستین نیست. با این وصف چون ریاضیات زنجیر پندار را از پاى روح آدمى برمى دارد و تفکر را در او بر مىانگیزد (جمهورى، 532) در مرتبهاى بالاتر از پندار قرار دارد و نه باید آن را نیز پندار بنامیم. از این رو افلاطون نام دیگرى براى آن پیشنهاد مىکند و آن «شناسائى از راه استدلال است» تا هم از دانش دیالکتیک که فراتر از ریاضیات است متمایز باشد و هم از پندار که فروتر از آن است. (جمهورى، 533)
هر چند بحث از ریاضیات نیز پاسخى براى پرسش از چیستى معرفت فراهم نساخت، اما دو ویژگى دیگر از ویژگیهاى معرفت راستین را از دیدگاه افلاطون نمایان ساخت و این دو ویژگى همراه با سه ویژگى دیگر که در ضمن نقد پاسخهاى قبلى به دست آمد، مىتواند ما را در شناخت ماهیت معرفتیارى رساند.
این دو ویژگى عبارتند از: 1- معرفت و شناسائى راستین، مبتنى بر هیچ پیش فرضى نیست. 2- متعلق معرفت راستین هستیهاى راستین است.
معرفت راستین
اگر متعلق معرفت را نباید در اشیاء محسوس و مادى جستجو نمود و اگر براى شناخت اشیاء مادى ابتدا باید مبادى و علل واقعى آنها را شناخت و اگر این مبادى هستیهاى راستین و عین هستیهاى راستین متعلق معرفتند، پس این هستیها چیستند و چگونه وجود آنها به اثبات مىرسد و چه نوع رابطهاى بین آنها و موجودات مادى وجود دارد؟
در پاسخ به این پرسشها بیان چند امر ضرورى است 1- ویژگیها و خصوصیات ایدهها 2- اثبات وجود آنها 3- آیا هر امر محسوسى ایدهاى دارد 4- رابطه ایدهها با یکدیگر 5 - رابطه ایدهها با اشیاء محسوس و مادى
ویژگىها و خصوصیات ایدهها« [ Ideas Forms
الف- ایدهها جنبه وحدت کثرتها هستند و کثرت موجودات محسوس و جسمانى در ایده به وحدت مىانجامد.
ب- ایده صرفا یک مفهوم ذهنى و صورت عقلى نیستبلکه خارج از ذهن وجود دارد چنانکه برخوردارى کثرتها از ایده امرى است واقعى و خارج از ذهن آدمى.
ج- ایدهها از تعلقات و خصوصیات مادى مجردند و هیچ یک از خواص محسوسات و اشیاء مادى در آنها وجود ندارد و لذا خارج از زمان و مکانند.
د- جهان ایدهها جهان هماهنگى و یکپارچگى و آرامش مطلق است در حالى که جهان محسوسات جهان نزاع و تضاد و افتراق و چندگانگى است.
ه- جهان ایدهها جهان ثبات است و جهان ماده جهان صیرورت و شدن.
و- ایدهها ابدى و فنا ناپذیرند و اشیاء مادى فاسد شدنى و فناپذیرند.
ز- ایدهها تنها با نیروى خرد و تفکر قابل ادراکند و لذا از جهان ایدهها به جهان معقول نیز تعبیر مىشود.
ح- ایدهها صرف و ناب و خالصند.
ط- ایدهها مطلق و غیر نسبى هستند; مثلا ایده زیبائى از جهت زیبائى سلب به آن راه ندارد و به هیچ اعتبارى نمىتوان آن را نازیبا خواند اما زیبائیهاى مادى چنانکه دیدیم از جهتى زیبا هستند و از جهتى نازیبا.
ى- ایدهها هستیهاى راستین هستند اما موجودات مادى جوان بین وجود و عدم قرار دارند شایسته نام هستى نمىباشند.
ک- برخلاف جهان ماده که جهان کثرت است در جهان ایدهها از هر ایده فقط یک فرد وجود دارد. (اوتیفرون، Eutyphron 6; لاخس ,Laches 190، هیپیاس بزرگ Hippias 278; منون 72; میهمانى 21-211; جمهورى 475-476 و 477-479 و 500، و 505-510، 517، و 514-516 و 597; فایدروس 247; سوفیست 246; پارمیندس 129; فیلبس 52-53; تیمائوس 28)
اثبات وجود ایدهها
افلاطون در اثبات مثل و ایدهها در ابتداء رویکردى معرفتشناسانه دارد و با بهرهگیرى از روش دیالکتیک در گام نخست مفاهیمى کلى را به دست مىدهد که افراد متعددى را در خود جاى دادهاند و با همان شیوه سقراطى مىکوشد تعریف دقیقى از این مفاهیم ارائه کند که در همین حد هم توفیق رفیق او نیست. (اوتیفرون 6; لاخس 190)
در گام بعدى باز هم با رویکردى معرفتشناسانه در بحث از ماهیت معرفت، ثابت مىنماید که توانائى معرفت در آدمى غیر از توانائى پندار و عقیده است و اگر جهان محسوس قلمرو پندار و عقیده است پس باید جهانى دیگر وجود داشته باشد که بتواند متعلقات معرفت را در خود جاى دهد و با توجه به ویژگیهایى که معرفت در مقابل پندار دارد آنچه مىتواند متعلق معرفتباشد تنها ایدهها هستند. (جمهورى 477-478; تیمائوس 51)
بنابراین از دیدگاه افلاطون وجود توانائى معرفت در آدمى دلیل وجود متعلقات معرفتیعنى ایدهها و هستیهاى راستین است.
روشن است که تمایز معرفت و پندار منطقا وجود خارجى ایدهها را نمىتواند ثابت نماید و لذا افلاطون باز هم با رویکردى عرفتشناسانه بر اثبات وجود ایدهها چنین استدلال مىکند: هر مفهومى کلى با مفهومى دیگر دو چیزند و هر یک به تنهائى یک چیز. مثلا زیبائى و زشتى دو مفهومند، اما هر یک به تنهائى یک چیز بیشتر نیستند. این مفاهیم از جهت وحدتشان در جهان مادى وجود ندارند، زیرا آنچه در این عالم مىبینیم زیبائیها و زشتیهاى متکثر است. پس زیبائى از آن جهت که یک چیز استباید در جهانى دیگر وجود داشته باشد. (جمهورى، 475-476)
و اما رویکرد هستى شناسانه افلاطون دو استدلال بر وجود ایدهها را به همراه دارد:
الف- بهره مندى اشیاء مادى از ایدهها در رساله هیپیاس بزرگ مىگوید: علت عادل بودن همه افراد عادل این است که از عدالتبر حذر دارند چنانکه خردمندان در پرتو خردمندى خردمند هستند و همه چیزهاى خوب در پرتو خود خوب خوبند پس خود عدالت و خردمندى و خوب وجود دارند. (هیپیاس بزرگ، 278)
در رساله سوفیست نیز مىگوید:
روح به علتحضور عدل در آن عادل مىشود و به علتحضور ظلم، ظالم. و آنچه مىتواند در چیزى دیگر حاضر یا از آن غائب باشد خود نیز وجود دارد. (سوفیست، 247)
ب- استدلال افلاطون در مورد وجود ایدهها با رویکرد هستى شناسانه در رساله تیمائوس آمده است:
1- جهان محسوس عین صیرورت و شدن است و هر چیزى که این گونه باشد حادث است و نیازمند علت و پدیدآورندهاى.
2- هر صانعى براى ساختن چیزى نیازمند الگو و سرمشق است. سازنده جهان مادى نیز از این امر مستثنا نیست.
3- الگوها و سرمشقها یا اشیائى هستند که خود عین صیرورت و شدن هستند و یا موجوداتى هستند در نهایت کمال و زیبائى و ثبات.
4- چون جهان زیبا است و سازنده آن خوب و کامل، پس بى گمان در ایجاد جهان آنچه را که ابدى و کامل استسرمشق قرار داده است. افزون بر این، آنچه خود عین صیرورت است، حادث خواهد بود و نیازمند الگو و سرمشق. پس آنچه حادث است نمىتواند سرمشق باشد و سرمشقها باید از موجودات کامل و ابدى باشند.
5- این الگوها همان ایدهها هستند. زیرا هم کامل و ناب و زیبا و ابدى هستند و هم از آن جهت که فرد کامل و مجرد دیدنیها و محسوساتند بین آنها و اشیاء مادى مطابقت کامل وجود دارد و روشن است که هر چیزى با سرمشق خود باید تا حد امکان مطابقت داشته باشد. (تیمائوس، 28-29)
آیا هر شىء مادى و محسوس ایدهاى دارد؟
نوع استدلالهاى افلاطون بر وجود ایدهها و مثل این نتیجه را بدست مىدهد که هر جا مفهومى کلى قابل حمل بر فرد یا افرادى باشد و حاکى از این که آن فرد یا افراد از آنچه آن مفهوم از آن حکایت مىکند برخوردار هستند، تحلیل دیالکتیکى در مورد آن مفهوم ما را به وجود ایده هدایت مىکند.
استدلال او بر وجود ایدهها از طریق نیاز سازنده جهان مادى به الگو و سرمشق نیز این نتیجه را در پى دارد که هر آنچه ساخته شده است از روى الگو و سرمشقى پدید آمده است و هر آنچه در جهان مادى و محسوس مشاهده مىکنیم از ایدهاى برخوردار است.
در رساله تیمائوس پس از شرح نحوه پدید آمدن اشیاء مختلف مادى مىگوید:
«جهان از هر حیثبه سرمشقى که به تقلید از آن ساخته شده بود همانند و کامل بود; ولى هنوز یک نقصى داشت، جانداران به وجود نیامده بودند و به عبارت دیگر جهان هنوز همه ذوات جاندار را در خود نداشت و از این لحاظ هنوز عدم تشابهى میان آن و سرمشق باقى بود. از این رو سازنده به رفع این نقیصه پرداخت و از این حیث نیز او را شبیه سرمشق ساخت. صانع معتقد بود که هر چند و هر نوع موجود زندهاى که خرد در باشنده حقیقى زنده مىبیند باید به جهان حادث و «شده» نیز داده شود.
این موجودات زنده چهار نوعند: 1- نوع آسمانى است که خدایانند. 2- نوع جانداران بالدار است که در هوا مىپرند. 3- نوعى است که در آب زندگى مىکند. 4- جاندارانى هستند که با پاهاى خود حرکت مىکنند و در روى زمین ساکنند.» (تیمائوس، 39)
در جمهورى نیز سخن از این است که هر دو مفهومى که با هم دو چیزند و هر یک به تنهائى یک چیز ایدهاى براى آنها وجود دارد. (جمهورى، 475)
مثالهاى متعددى که افلاطون براى ایدهها ذکر نموده است از قبیل خود عدالت، خود زیبایى، خود مشابهت و خود بى شباهتى، خود بزرگى، خود کوچکى، خود سکون، خود حرکت، خود وجود، خود عدم، خود دگرى، خود همانى و... بیانگر تمایل او به وجود ایده براى هر مفهومى است که بر فرد یا افراد مادى حمل شود.
اما در رساله پارمیندس از تن دادن به وجود ایده براى هر شىء مادى طفره مىرود. در این رساله پارمیندس از سقراط مىپرسد:
«آیا براى آدمى نیز به ایده مشخص قائل هستى جدا از ما آدمیان؟ و معتقدى که هر چیز دیگر نیز ایدهاى دارد که از خود آن جدا است؟ به عبارت دیگر نه تنها براى آدمى بلکه براى آتش و آب هم به ایدهاى قائلى؟ سقراط مىگوید: بارها در تردید بودهام که آیا باید این حکم را در مورد آن چیزها نیز صادق بدانم یا نه.
پارمیندس مىگوید: بىگمان در مورد چیزهاى حقیر مانند موى و گل و فضولات و امثال آنها حیران بودهاى که آیا هر یک از آنها نیز ایده مستقلى دارد یا این که معتقدى آن چیزها ایدهاى ندارند؟
سقراط در پاسخ مىگوید: به هیچ وجه، بلکه معتقدم که آن چیزها همچنانند که مىبینیم و جاى شگفتى بود اگر در مورد آنها هم به وجود ایده قائل مىشدیم. البته گاه این اندیشه مرا به تشویق انداخته است که نکند وضع آنها نیز چنان باشد که پیشتر گفتیم و از این رو وقتى که به آنها مىرسم از بیم آن که در گرداب مهملات بیفتم و غرق شوم زود به آنها پشت مىکنم ولى هر گاه درباره چیزهائى که پیشتر ادعا کردیم که داراى ایدهاند مىاندیشم، با رغبت فراوان به آنها مىپردازم و از تفکر درباره آنها سیر نمىشوم.» (پارمیندس، 130)
این سخنان به هیچ وجه با استدلالهاى افلاطون بر وجود ایدهها همخوانى ندارد و در نتیجه پاسخ به این پرسش را که «از دیدگاه افلاطون چه چیزى از ایده برخوردار است و چه چیزى برخوردار نیست» دشوار مىسازد.
رابطه ایدهها با یکدیگر
همانطور که در منطق ارسطو بین نوع حقیقى و جنسالاجناس و انواع متوسط رابطه منطقى وجود دارد مشابه این رابطه را در فلسفه افلاطون بین ایدهها مىتوان مشاهده نمود.
در دیالکتیک افلاطون روح آدمى با نیروى تفکر و خرد از افراد مادى به نوع و از نوع به کلى مافوق آن تا برترین کلى صعود مىکند و از آن کلى با سیر نزولى و تقسیمى به افراد بازمىگردد.
اما این کلیات در فلسفه افلاطون از سنخ مفهوم نیستند و مستقل از ذهن و نیز مستقل از افراد مادى وجود دارند. و به تعبیر فلاسفه اسلامى کلى بودن آنها به معناى سعه وجودى آنها است نه به معناى «مالا یمتنع فرض صدقه على کثیرین»
اما افلاطون نظام دقیقى از ایدهها بدست نمىدهد و روابط آنها را کاملا نمىنمایاند و تنها در مورد ایدهاى که در راس همه ایدهها قرار دارد و کشف آن را هدف نهایى دیالکتیک و فلسفه معرفى مىکند به روشنى و تفصیل بیشترى سخن مىگوید.
آن ایده که در راس همه ایدهها قرار دارد و علت همه ایدهها و همه موجودات دیدنى و محسوس است ایده خوب یا ایده خیر است.
«من بر آنم که آنچه آدمى در عالم شناختنیها در پایان کار و پس از تحمل رنجهاى بیکران در مىیابد ایده «خوب» است، ولى آدمى همین که به دیدار آن نائل شد، ناچار یقین حاصل مىکند که در همه جهان هر خوبى و زیبائى ناشى از اوست. در عالم دیدنیها، روشنائى و خداى روشنائى را او آفریده است، و در عالم شناختنیها خود او اصل نخستین و حکمران مطلق است و حقیقت و خرد هر دو آثار او هستند.» (جمهورى، 517)
افلاطون معتقد است که ایده «خوب» موضوع اصلىترین دانشها یعنى دیالکتیک و فلسفه است و سودمندى فضائل انسانى را متوقف بر شناخت ایده خوب مىداند و بر این باور است که هر انسانى بطور فطرى در جستجوى خوب است و به نحو ابهامآمیزى احساس مىکند که خوب، برترین چیزهاست و مىخواهد آنچه براستى خوبست را بدست آورد و به جلوههاى ظاهرى آن قناعت نمىورزد.
اما آنگاه که از ماهیتخوب سؤال مىشود، افلاطون از پاسخ به آن اظهار ناتوانى مىکند، و با این حال سعى مىکند با بیان نمونهاى از موجودات دیدنى که شباهتهایى با ایده خوب دارد تصویر نسبتا دقیقى از خوب ارائه نماید.
او مىگوید: آنچه دیدگان را تواناى دیدن مىکند و چیزهاى دیدنى را قابلیت دیده شدن مىبخشد خورشید است که علتحس باصره است نه خود آن. تصویر خوب هم همان خورشید است زیرا خود خوب آن را به صورت خود آفریده است تا تصویر او باشد و از این رو همان نقشى را که خوب در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیله خرد دریافتنى استبه عهده دارد همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینائى و چیزهاى دیدنى دارد. اگر به آنچه در پرتو نور خورشید نیست و در معرض نور ضعیف شبانه است نگاه کنیم چشمهاى ما ضعیف مىشود و تقریبا بینائى را از دست مىدهیم. روح نیز اگر به چیزهائى توجه کند که در پرتو هستى لایزال قرار دارند آنها را درمى یابد و مىشناسد و اگر به محیطى روى آورد که با تاریکى آمیخته است و از قلمرو نور آن حقیقت لایزال دور است روشنبینى را از دست مىدهد و به شناسائى دست نمىیابد.
ایده خوب را باید چنان چیزى تصور کنى که در پرتو آن موضوعات شناختنى داراى حقیقت مىشوند و در پرتو آن روح شناسنده داراى نیروى شناسائى مىگردد و به عبارت دیگر باید آن را هم علتشناسائى بدانى و هم علت آن حقیقتى که شناخته مىشود و همچنانکه روشنائى و نیروى بینائى شبیه خورشیدند و خود خورشید نیستند،