کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....
کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....

تولستوى، سرآمد گزارش‏گران حقیقت‏

لوینکلایوویچ تولستوى، نویسنده بزرگ روسى، در بیست و هشتم اوت 1828م. در دهکده یانسایپالیانا واقع در شهرستان «تولا» پا به عرصه وجود نهاد. او در سال 1844م. وارد دانشکده قازان شد؛ اما در سال 1848م. پیش از ختم دوره دانشکده، از تحصیل کنار رفت و در بازگشت به دهکده، در کنار مطالعه کتاب، در راه بهبودى وضع زندگانى روستاییان کوشید.



لوینکلایوویچ تولستوى، نویسنده بزرگ روسى، در بیست و هشتم اوت 1828م. در دهکده یانسایپالیانا واقع در شهرستان «تولا» پا به عرصه وجود نهاد. او در سال 1844م. وارد دانشکده قازان شد؛ اما در سال 1848م. پیش از ختم دوره دانشکده، از تحصیل کنار رفت و در بازگشت به دهکده، در کنار مطالعه کتاب، در راه بهبودى وضع زندگانى روستاییان کوشید.
در ماه مه 1851م. داوطلبانه در جنگ‏هاى سرزمین قفقاز شرکت جست و تا سال 1854م. در حین همین جنگ‏ها، داستان‏هاى «کودکى»، «دوران نوجوانى» و «قزاق‏ها» را به رشته تحریر در آورده است.
در سال 1852م. نکراسوف شاعر نامدار روس، داستان کودکى وى را در مجله خود به نام «معاصر» منتشر کرد و همین مسئله، موجب شهرت ناگهانى وى شد.
چرنیشفسکى، فیلسوف و منتقد بزرگ روس، هنگام ارزیابى و نقد نخستین اثر وى، دو صفت اساسى براى نویسنده قائل شد؛
«یکى آن که تولستوى به رموز و عوالم روحى مردم پى برده است و قوانین و صور آن را درک مى‏کند و دیگر آن که آثار تولستوى، راهنماى احساسات پاک وى و اصول اخلاقى بوده است».
تولستوى نویسنده‏اى است که جنگ را با قیافه واقعى تصویر کرده است و در دفاع پرافتخار از سواستوپول، به کریمه رفت. وى در محاصره این شهر، شجاعت‏ها و دلاورى‏هایى از خود نشان داد و بیش از یک ماه، در خطرناک‏ترین سنگرها از وطن خویش به دفاع پرداخت.
از سال 1855م. پس از سقوط سواستوپول و آشنایى وى با نویسندگان بزرگ و سپس آغاز مسافرت‏ها و ازدواج وى، سرانجام این نویسنده بزرگ، در اواخر سال 1863م. به نوشتن بزرگ‏ترین اثر ادبى خود به نام «جنگ و صلح» پرداخت. هنرمندى تولستوى و تسلط عجبیب وى در نوشتن چنین داستانى، از این جهت است که خواننده هنگام مطالعه این اثر ادبى بزرگ، در هیچ جا رشته داستان را گم نمى‏کند و هیچ یک از قهرمانان بى‏شمار آن را که قریب 700 نفرند، غیرواقعى و ساختگى نمى‏پندارد.
تولستوى، در سن هشتاد و دو سالگى در حالى که از زندگى مرفّهى برخوردار بود و خود را شرمسار فقراى زادگاه خویش مى‏دید، در 18 اکتبر 1910م. پنهانى سوار بر قطار درجه سه شد و زادگاه خود را ترک کرد. وى در راه، مبتلا به ذات‏الریه شد و در خانه رئیس ایستگاه قطار بدرود حیات گفت. بنا به وصیت تولستوى، وى در جنگل زادگاهش به خاک سپرده شد.1
آن چه پیش روست، نگاه اشتفان تسوایک، پیرامون هنر تولستوى در نویسندگى و خلق شخصیت‏هاى داستانى و به تصویر کشیدن فضاى رمان براى مخاطب است.



اثر هنرى به عالى‏ترین درجه کمال نمى‏رسد؛ مگر وقتى که ریشه ساختگى‏اش از یاد برود و وجود آن به نظر ما حقیقتى برهنه و مجرد جلوه کند. این پندار پرشکوه، غالباً با تولستوى دست مى‏دهد؛ از بس حکایاتش رنگ‏هاى حقیقت محسوس دارد؛ هرگز کسى جرأت این تصور را که شخصیت‏هاى او ابداعى باشند، به خود راه نمى‏دهد. وقتى نوشته‏هاى تولستوى را مى‏خوانید، گمان مى‏برید که از پنجره‏اى گشاده، به جهان واقعى مى‏نگرید؛ همین و بس.
در پس خطهاى روشنى که به ظاهر بدون زحمت نوشته شده، پشتکار پیشه‏ور زبردستى خوابیده که از خیال‏پرورى به دور است. کسى که در شکیبایى استاد است و به سان نقاشان قدیم آلمان، به آرامى و برون‏بینى کار مى‏کند؛ نخست با دقت تمام، براى هر تصویر لایه‏اى مى‏سازد، سپس با بردبارى، فاصله‏ها را اندازه‏گیرى مى‏کند و با احتیاط، لبه‏ها و خطها را مى‏کشد و آن گاه، رنگ‏ها را یکایک جا مى‏اندازد و سرانجام با کاردانى، تأثیرهاى نور و زندگى را با بازى سایه‏ها و بازتاب‏ها، به داستان حماسى خود مى‏دمد.
جنگ و صلح، این حماسه بزرگ دو هزار صفحه‏اى، هفت بار پاک‏نویس شده است. طرح‏ها و یادداشت‏هاى مربوط به آن، چندین گاوصندوق را پر مى‏کند. هر اشاره تاریخى و هر توضیح مادى، با کمال دقت، مستند شده است. براى آن که توصیف نبرد «بورودینو»، دقت عینى داشته باشد، تولستوى سوار بر اسب و نقشه ستاد کل دردست، دو روز دور و بر این آوردگاه جولان مى‏کند؛ فرسنگ‏ها و فرسنگ‏ها را با راه آهن در مى‏نوردد، تا از زبان یکى از بازماندگان جنگاوران آن زمان، شرح جزئیاتى را بشنود که براى آرایش نوشته خود لازم دارد. او نه تنها همه کتاب‏ها را مى‏کاود و همه کتابخانه‏هاى خصوصى را زیر و رو مى‏کند، بلکه با پرس‏وجو از خانواده‏هاى اشراف و بیرون کشیدن سندهاى گمنام و نامه‏هاى شخصى از لاى پرونده‏ها، چیزهایى به دست مى‏آورد؛ فقط براى به دست آوردن واقعیت بیشتر. بدین ترتیب، سال به سال، از ده هزار و صد هزار مشاهده خود، قطره‏هاى سیمابى فراهم مى‏آید تا آن لحظه که اندک اندک، بى آن که نیاز به چیزى باشد که آنها را به هم اتصال دهد، خودشان با هم یگانه مى‏شوند و جوش مى‏خورند و شکل کروى خالص و جامعى پیدا مى‏کنند؛ سپس، هنگامى که این پیکار در راه حقیقت‏جویى پایان گیرد، تازه چالش براى روانى بیان آغاز مى‏گردد؛ همانند «بودلر»، این هنرور غزل‏سرا که همین کار را براى هر سطر از منظومه‏هایش مى‏کند. تولستوى، با غیرت کارگرى تمام عیار، سوهان مى‏زند؛ صیقل مى‏دهد و روى نثر خود کار مى‏کند و آن را چکش‏کارى و قلم‏زنى مى‏کند. اگر یک عبارت از حد خود تجاوز کرده باشد، یا یک صفت، مطلب را درست نرسانده باشد، در میان دوهزار صفحه کار، به قدرى ناراحت مى‏شود که پس از فرستادن نمونه‏هاى چاپى به مسکو، هراسان مى‏دود و به چاپخانه تلگراف مى‏زند و کار را متوقف مى‏کند تا آن جمله را اصلاح کند. نخستین نمونه چاپى، سرانجام به انبیق ذهن سرازیر مى‏شود؛ باز از نو ریخته و آب مى‏شود تا دگر باره زیر چاپ برود؛ نه، هرگز هنرى نبوده که رنج‏ها در بر نداشته باشد؛ به خصوص کار این نویسنده که به ظاهر از همه طبیعى‏تر مى‏نماید، بى‏زحمت نبوده است. تولستوى، هفت سال آزگار روزانه ده ساعت روى این اثر کارکرد؛ پس جاى شگفتى نیست که حتى این مرد، با اعصابى سالم‏تر از هر کس، پس از تمام کردن هر یک از رمان‏هاى بزرگ خود، از نظر روانى داغان مى‏شود؛ شکم ناگهان از کار مى‏ماند؛ حواس به هم مى‏ریزد و مى‏لغزد. وى هر بار که اثر بزرگى را تمام مى‏کند، احساس ناراحتى، نارسایى، گونه‏اى مالیخولیاى ناهنجار، گریبان‏گیرش مى‏شود؛ دیگر باید به گوشه‏اى پناه ببرد و از هر تمدنى هر چه بیشتر دورى گزیند. به بیابان‏هاى استپ، به سوى «باسشیک»2 برود و در کلبه‏هاى روستایى منزل کند تا به لطف شن درمانى، توازن روحى خود را باز یابد .
این نابغه حماسى، برادر «هومر» که تعریف طبیعى را به کمال رسانیده و بیانى به صافى آب زلال و تا اندازه‏اى چون مردم عادى دارد، در نهاد خویشتن، هنرمندى چالش‏گر دارد که بى‏اندازه ناراضى است (آیا هنرمندى هم هست که از کار خود راضى باشد؟) و با این همه - این دیگر اوج هنر است - در سراسر زندگى، اثر دشوارى آفرینش به چشم نمى‏خورد. این نثر که هنر آن احساس نمى‏شود، در میانه عصر ما، حضور پیدا مى‏کند و از این جا به گونه‏اى جاودانى به همه دوران‏ها، راه مى‏یابد؛ بى‏آغاز و بى‏زمان؛ همچون خود طبیعت. نثرى که در هیچ جا نشانه‏اى از عهد معینى ندارد.
اگر چند رمان تولستوى، بدون نام سراینده‏اش براى نخستین بار به دست خواننده‏اى افتد، کسى دلیرى آن نمى‏کند که بگوید در کدام دهه یا کدامین سده، این داستان‏ها آفریده شده‏اند؛ از بس سبک روایتشان فراتر از زمان است. داستان‏هاى مردم‏پسند «سه پیرمرد» و «آدم چقدر زمین مى‏خواهد» هم مى‏توانند همدوره روت‏3 و یعقوب باشند و هم هزار سال پیش از اختراع چاپ و در سده‏هاى نخستین پیدایش خط. «مرگ ایوان ایلیچ»، «پولیکى» و «بزاز»، همان قدر که مال قرن نوزدهم مى‏باشند، با قرن بیستم و سى‏ام هم تناسب دارند؛ چرا که به سان «استاندال»، «روسو» و «داستایوسکى» بیان‏گر روحیه معاصران یک دوران نیستند. این همان سرشت ابتدایى و خمیرمایه همه دوران‏هاست که دست‏خوش چنین تحولى نیست. دَم زمینى، حساسیت ابتدایى، دلهره بنیادین، تنهایى بدوى آدمى در پیشگاه بى‏نهایت است و درست، بر همان سان که براى بشریت، در دل فضاى مطلق و متناسب با کوشش ادبى‏اش پیش مى‏آید، زبردستى یکدست و یکنواخت تولستوى نیز زمان را زیر پا مى‏نهد.
هنر او پیوسته عینى، مثبت، دقیق و انسانى است. این هنر که از نور همه روزه روشنایى مى‏گیرد، واقعیتى خودجوش است.
بنابراین، تولستوى کار شاعر را نمى‏کند؛ دنیاهاى شگفت را به تصور نمى‏آورد و به همین قانع است که چیزهایى را «گزارش» کند که واقعى باشند و بس؛ در نتیجه، هنگامى که حکایت مى‏کند، این احساس را پیدا مى‏کنید که مشغول گوش کردن هستید؛ نه به یک هنرمند، بلکه به خود چیزها و رویدادها. جانور و آدمى از دنیاى او چنان در مى‏آیند که انگار از آشیانه خصوصى و خانوادگى خود در آمده‏اند؛ با همان آهنگ طبیعى رفتار خودشان؛ چنان احساس مى‏کنید که پشت سر آنها هیچ شاعر سودازده‏اى نبوده تا آنها را کیش دهد و به شتاب وادارد؛ مانند داستایوسکى که همواره شخصیت‏هایش را شلاق‏کش و با تب و تاب مى‏کوبد تا فریادکشان و گدازان در عرصه سوداهاى خود به پیش تازند.
وقتى تولستوى حکایت مى‏کند، شما صداى نفسش را نمى‏شنوید. همانند کوهنوردانى که از یک ارتفاع بالا مى‏روند، او نیز تعریف مى‏کند. آدم، مرتب و شمرده، پله پله، بدون خیز، بدون بى‏تابى، بدون خستگى، بدون سستى و بى آن که تپش‏هاى قلبش هرگز در صدایش بپیچد. ما وقتى گفتار او را دنبال مى‏کنیم، همان صفاى بى‏مانند به ما هم دست مى‏دهد. داستایوسکى، به سرعت برق شما را از گردنه‏هاى خیره‏کننده حظ و نشاط عبور مى‏دهد، اما با تولستوى، کسى ناگهان دچار سرگیجه‏هاى پرطنین پرتگاه نمى‏شود؛ خواننده بال در نمى‏آورد و در سپهر رؤیایى پریان به پرواز در نمى‏آید. در برابر هنر ویژه تولستوى، انسان، روشن‏بین مى‏ماند؛ درست مانند برابر شدن با علم.

آدم نمى‏لغزد؛ دودل و خسته نمى‏شود؛ گام به گام بلندى مى‏گیرد؛ پنجه‏هاى برونزى او شما را به تخته‏سنگ‏هاى ستبر کوهستانى که حماسه‏هایش مى‏سازد، رهنمون مى‏شوند؛ رده به رده. با گستره افق، منظره، هر چه پهناورتر پدیدار مى‏گردد.

رخدادها به آرامى سیر مى‏کنند و دوردست‏ها جسته جسته هویدا مى‏شوند و این همه با ایمنى بنیادین چرخ‏دنده‏هاى یک ساعت دیوارى، به سان آفتاب خیزان بامدادان، پرتو آن، گره به گره از ژرفاى منظره بالا مى‏آید. تولستوى با سادگى بس طبیعى حکایت مى‏کند؛ به سان شاعران رزمى دوران‏هاى ابتدایى عالم، سرایندگان، گویندگان، مرشدان و نقالانى که در عهد باستان، داستان‏سرایى مى‏کرده‏اند. به روزگارى که ناشکیبایى هنوز در میانه مردمان ظهور نکرده بود و طبیعت هنوز از مخلوق‏هایش جدا نگشته بود و از دیدگاه بشرى، هنوز هیچ سلسله مراتبى برقرار نشده بود تا از سر خودبینى، آدمى، جانور، گیاهان و سنگ‏ها را از هم متمایز سازد و به عکس زمانه‏اى بود که کوچک‏ترین‏ها از همان ارج و خدامنشى برخوردار بوده‏اند که بزرگتران.
در واقع، تولستوى همه چیز را از نماى جهانى‏اش مى‏نگرد؛ یعنى به شیوه‏اى کاملاً فرابشرى و اگر چه در زمینه آن چه به علم اخلاق ربط پیدا مى‏کند، او از هر کسى کمتر یونانى است؛ ولى در جایگاه یک هنرمند، دریافت‏ها و تأثیراتش، یک‏سره «پان» آسا و همانند یک پانته‏ئیست‏4 کامل است.
براى او، میان تشنج‏هاى زوزه‏کشان سگى که جان مى‏کند، با مرگ ژنرالى پرنشان و مدال و یا افتادن درختى که باد ریشه‏کنش کرده و دارد مى‏خشکد، هیچ تفاوتى درمیان نیست. او زیبایى و زشتى، حیوانى و بشرى، پاکى و ناپاکى، آن چه وراى عادى و آن چه روینده و گیاهى است، همه را به یک چشم نگاه مى‏کند؛ نگاهى که در عین صورت‏گرى، از روح نیز لبریز است.
اگر جانوران مى‏توانستند در بیان فهم خود سخن گویند، مى‏پرسیدند: تولستوى از راه کدام اشراق حیرت‏انگیزى توانسته است شهوت جانکاهى را که یک سگ شکارى از بوى پرنده وحشى پیدا مى‏کند و یا فکرهاى غریزى یک اسب اصیل در مسابقه را در لحظه علامت حرکت که تنها به وسیله رفتار بیان مى‏شوند، حدس بزند؟ کافى است روایت شکار در «آناکارنینا» خوانده شود؛ در این کتاب، مشاهداتش از چنان دقت مکاشفه برخوردار است که ارزش ترسیمى آنها، بر تجربه‏هاى جانورشناسان و حشره‏شناسان از «بوفون» گرفته تا «فابر» مى‏چربد.
موشکافى تولستوى در قدرت مشاهده او، تفاوتى میان چیزهاى روى زمین نمى‏گذارد. عشق او سوگلى نمى‏شناسد. در این نگاه خطاناپذیر، ناپلئون کسى نیست جز آخرین فرد بشر و او هم بیش از سگى که به دنبالش مى‏دود یا آن سگى که این سگ بر رویش پا مى‏نهد، ارج ذاتى ندارد. آن چه در دایره هستى یافت مى‏شود، بشر و ماده، گیاه و جانور، مرد و زن، پیر و بچه، افسر و دهقان، همه در اندام‏هاى او، ارتعاشات حسى یکسانى از نور بلورین و یکدست پدید مى‏آورند تا با چنین ترتیب منظمى جلوه نمایند. این به هنر او چیزى همسان از «طبیعت» تباهى‏ناپذیر و به داستان‏هاى غنایى‏اش وزنى دریاگونه، یکنواخت و در عین حال باعظمت مى‏بخشد که همیشه «هومر» را به یاد مى‏آورد.
هنرمندى کاملاً واقع‏بین، به خلاف داستایوسکىِ رؤیاپرور، در هیچ جا، براى رسیدن به فراسوى عادى، از آستانه واقعى پا فراتر نمى‏نهد. او رخدادها را از فضایى خیالى که بر فراز جهان قرار داشته باشد، بیرون نمى‏کشد؛ بلکه به این قناعت، راهروهایش را حفر کند.
او تنها از ابزار برهنه، برّنده و شکافنده حقیقت یارى مى‏گیرد؛ ولى او در این جنگل انبوه و درهم، در هر رویداد و در هر چیز، با چنان نیرویى وارد مى‏شود که آدمى، با شگفتى تمام، در دل این دنیا، دنیایى ژرف‏تر کشف مى‏کند و به لایه‏اى روان‏شناختى برمى‏خورد که هنوز هیچ معدن‏کاوى نیافته است. این واقعیت‏ها هستند که قدرت تجسمى او را به جنبش در مى‏آورند؛ نه خیال‏پرورى‏ها. او به سان یک پیکرتراش، براى خلق یک قالب، به سنگ و گل و خاک نیاز دارد و هرگز به سان یک نوازنده، یک ارتعاش هوایى برایش کافى نیست؛ پس جاى تعجبى نیست که تولستوى هرگز شعرى نسروده است. هر آن چه شاعرانه است، طبعاً در نقطه مخالف این عالى‏ترین درجه واقع‏گرایى جاى دارد. هنر او، جز به یک زبان سخن نمى‏گوید؛ زبان واقعیت، که آخرین حد اوست؛ اما او این زبان را با چنان کمالى به کار مى‏گیرد که تا آن زمان، هرگز شاعرى بدان دست نیافته است و بزرگى وى در همین است. براى تولستوى زیبایى و حقیقت چیزى یگانه‏اند.
بارى، سخن کوتاه، او از همه هنرمندان روشن‏بین‏تر است؛ نه آن که غیب‏گویى کند. او سرآمد گزارش‏گران حقیقت است؛ نه شاعرى آفریننده و براى ساختن جهان با ابعاد و طیف‏هاى بى‏سابقه خود، جز ابزارهاى طبیعى و خاکى ندارد؛ همان پنج حس درک عینى. ابزارهایى که به طرزى حیرت‏آور، تند، تیز، کارى و دقیقند؛ ولى، بر روى هم، از کارکرد کالبد سرچشمه مى‏گیرند. تولستوى نه به وسیله اعصاب - به سان داستایوسکى - و نه به وسیله رؤیاها - به سان «هولدرلین»5 یا «شللى»6 - به یافته‏هایش مى‏رسد؛ بلکه تنها در پرتو عمل هماهنگ حواس است که به تندترین دریافت‏ها نایل مى‏شود. این حواس، همچون زنبورهاى عسل، پیوسته روانه کندو مى‏شوند تا برایش گردى نو به نو از یافته‏ها فراهم سازند؛ گردى که در نهایت، با تخمیر واقع‏بینى مشتاقانه، شهد زرین عسل یا اثر هنرى را به بار مى‏آورد.

پى‏نوشت‏ : http://porseman.net

1. ر.ک: تولستوى، جنگ و صلح، ترجمه کاظم انصارى، مقدمه.
2. آب گرم معدنى.
3. Ruth: روت یا راعوث، زنى است که به بیت‏اللحم مى‏آید و همسر مى‏گیرد و حضرت داوود از تبار اوست.
4. Pantheiste: کسى که پیرو حکمت یگانگى خدا با طبیعت است.
5. Holderlin: شاعر قرن هجدهم آلمان.
6. Shelly: شاعر غنایى قرن نوزدهم انگلیس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد